یا اَیُّهَا اَلعَزیز
برگرد ای توسل شب زنده دارها
پایان بده به گریهی چشم انتظارها
از یک خروش نالهی عشاق کوی تو
حاجت روا شوند هزاران هزارها
یکبار نیز پشت سرت را نگاه کن
دل بسته این پیاده به لطف سوارها
از درد بی حساب فقط داد میزنم
آیا نمیرسند به تو این هوارها؟
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها
باید برای دیدن تو “مهزیار” شد
یعنی گذشتن از همگان “محض یار” ها
یکبار هم مسیر دلم سوی تو نبود
اما مسیر تو به من افتاد بارها
شب ها بدون آمدنت صبح می شوند
برگرد ای توسل شب زنده دارها
این دستها به لطف تو، ظرف گداییاند
یا ایها العزیز تمام ندارها
شاعر: علی اکبر لطیفیان
گل نرگس
روي ماه دستمال نمدار ميكشم
نوك قاشق آسمونو ميچشم
ميپاشم ستارهها رو سر رات
كه بياي قدم بذاري رو چشام
شبا رو جمع ميكنم , تا ميزنم
رنگ روغني به فردا ميزنم
همه تلخيها رو دور ميريزم
طعم شيريني به دريا ميزنم
واسهی اومدنت برنامه هاست
همه جادهها آبپاشي ميشه
نوك هر پرندهاي شاخه گلي ست
كف رودخونههامون كاشي ميشه
يه حساب تازهاي باز ميكنم
شكل ماهت رو پسانداز ميكنم
نازنين… غزل، غزل داد، توي كوچههاي شمشاد
با لب ترانه فرياد، گل نرگس باغت آباد
شاعر: (محمد صالح علاء)
شعر
تو کجایی؟
مثل هر بار براي تو نوشتم:
دل من خون شد ازين غم، تو كجايي؟
و اي كاش كه اين جمعه بيايي!
دل من تاب ندارد،
همه گویند به انگشت اشاره،
“مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟”
تو کجایی…؟ تو کجایی…؟
و تو انگار به قلبم بنويسي:
كه چرا هيچ نگويند
مگر اين رهبر دلسوز، طرفدار ندارد، كه غريب است؟
و عجيب است
كه پس از قرن و هزاره
هنوزم كه هنوز است
دو چشمش
به راه است
و مگر سيصد و اندي نفر از شيفتگانش
زياد است
كه گويند:
به اندازه يك « بدر » علمدار ندارد!
و گويند چرا اين همه مشتاق، ولي او سپهش يار ندارد!
تو خودت! مدعي دوستي و مهر شديدي!
كه به هر شعر جديدي،
ز هجران و غمم ناله سرايي، تو كجايي؟
تو كه يك عمر سرودي «تو كجايي؟» تو كجايي؟؟!
باز گويي كه مگر كاستي اي بُد ز امامت،
ز هدايت،
ز محبت،
ز غمخوارگي و مهر و عطوفت
تو پنداشته اي هيچ كسي دل نگران تو نبوده؟
چه كسي قلب تو را سوي خداي تو كشانده؟
چه كسي در پي هر غصه ي تو اشك چكانده؟
چه كسي دست تو را در پس هر رنج گرفته؟
چه كسي راه به روي تو گشوده؟
چه خطرها به دعايم ز كنار تو گذر كرد،
چه زمان ها كه تو غافل شدي و يار به قلب تو نظر كرد…
و تو با چشم و دل بسته فقط گفتي كجايي!؟
و اي كاش بيايي!
****
هر زمان خواهش دل با نظر يار يكي بود، تو بودي …
هر زمان بود تفاوت، تو رفتي، تو نماندي.
خواهش نفس شده يار و خدايت،
و همين است كه تاثير نبخشند به دعايت،
و به افاق نبردند صدايت،
و غريب است امامت.
*
من كه هستم،
تو كجايي؟؟!
تو خودت! كاش بيايي
به خودت كاش بيايي…
*
شاعر : سيد حمید رضا برقعی
¹⁴⁰¹٫¹²٫¹⁶